گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و دوم
.(432) سال چهار صد و سي و دو




بيان آغاز دولت سلجوقيان و ثبت اخبار آنها بدنبال هم‌

در اين سال پادشاهي، سلطان طغرل‌بيك محمد و برادرش چغربيك داود فرزندان ميكائيل بن سلجوق بن تقاق استوار گرديد. نخست گزارش احوال پدرانشان را ياد مينمائيم و سپس احوالي را كه چگونه دگرگوني يافت تا اينكه بپادشاهي رسيد.
با اينكه من بيشتر اخبار آنها را با گذشت سالها مقدمتا ياد كرده‌ام. با اين همه در اينجا مجموع رويدادها را ياد ميكنم كه سياق واحدي داشته باشد و اين بهتر است و گويم، اما تقاق، معنايش تير تازه است و مردي با شهامت. و صاحب رأي و تدبير و مقدم بر تركان غز بود. و مرجع آنان بشمار ميرفت و از هيچ گفته او سر برنميتافتند، و از اوامرش تجاوز نميكردند. روزي از روزها چنين اتفاق افتاد كه پادشاه تركان كه بيغو ناميده ميشد سپاهيان خود گرد آورد و قصد رفتن به بلاد اسلام كرد. تقاق او را از اين كار نهي كرد و گفتگو در اين باره ميان آنها بدرازا كشيد، پادشاه ترك، بدرشتي سخن گفت، تقاق بر سرش كوبيد و سرش جراحت يافت، خدمتگزاران پادشاه ترك، تقاق را احاطه كرده و ميخواستند او را بگيرند، جلويشان را گرفت و با آنها بجنگيد، و يارانش كه با وي بودند گرد آمدند و او را مانع از جنگ و ستيز شدند، و سپس از هم جدا شده و بين آنها صلح شد و تقاق نزد بيغو بماند و فرزندش سلجوق بدنيا آمد.
و اما سلجوق همينكه بزرگ شد آثار و امارات نجابت. و علامات تقدم در او آشكار گرديد، پادشاه تركستان او را نزديك بخود و بر سايرين پيشي داد و لقب «سباشي» بوي ببخشيد كه معنايش فرماندهي ارتش است. همسر پادشاه شوي خود
ص: 181
را، بسبب تقدم سلجوق و طاعت و انقيادي كه مردم از وي داشتند، بترساند و او را برانگيخت كه سلجوق را بكشد و در اين باره پافشاري كرد.
سلجوق چون اين خبر را شنيد، با همه گروهها كه از وي اطاعت ميكردند از دار الحرب بديار اسلام رفت و به سعادت ايمان و مجاورت با مسلمانان نائل گرديد و و احوال او از جهت بلندي جايگاه فزون گرديده اوامرش اجراء و طاعتش لازم مينمود و در نواحي جند رحل اقامت افكند و با كفار ترك بجهاد پرداخت پادشاه تركان از مسلماناني كه در آن ديار بودند خراج ميگرفت سلجوق عمال او را طرد كرد و آن ديار از وجود آنها براي مسلمانان تصفيه شد.
يكي از پادشاهان ساماني كه پاره‌اي از اطراف بلاد او مورد تجاوزات هارون بن ايلك خان قرار گرفته بود، به سلجوق پيام فرستاد و از وي طلب ياري كرد.
او فرزند خويش ارسلان را با گروهي از يارانش بياري پادشاه ساماني گسيل داشت.
شهريار ساماني با وجود آنها بر هارون برتري يافته و نيرو گرفت و آنچه هارون گرفته بود از وي بازستاند، و ارسلان نزد پدر بازگشت.
فرزندان سلجوق عبارت بودند از: ارسلان. و ميكائيل. و موسي. سلجوق در جند درگذشت بهنگام فوت شصت و هفت سال داشت و در همانجا بخاك سپرده شد و فرزندانش باقيماندند. ميكائيل به بعضي از بلاد كفار ترك به جهاد رفت و جنگيد و در آن نبرد در راه دين حق، در راه خدا شهيد شد و فرزنداني كه از خود بجاي گذاشت. بيغو و طغرل‌بيك محمد و جغري بيك داود بود عشايرشان طاعت از آنان كردند ايلغار خويش موفق بودند و در بيست فرسنگي نزديك به بخارا فرود آمدند. امير بخارا از آنها بيمناك شد و بناي بد همسايگي را با آنها گذاشت و هلاك آنها را ميخواست و آنها به بغراخان پادشاه تركستان ملتجي شدند و در بلاد او اقامت گزيدند و در پناه او بزيستند و گزند ديگران را نسبت بخود مانع شدند. ميان طغرل‌بيك و برادرش داود قرار كار بر اين گرديد، كه چون بغراخان آنان را بخواهد يكي از آنها نزد او رفته و ديگري در بين مردم خودشان بماند. از ترس اينكه مبادا فريب و مكري در كارشان روا دارند. و باين قرار باقيماندند
ص: 182
بغراخان كوشيد آنان را نزد خود حاضر يابد. حاضر نشدند، پس طغرل‌بيك را گرفته و اسير كرد داود و عشايرش و كساني كه پيرو آنها بودند شوريدند. بغراخان قصد كرد از برادرش هم نجات يابد و سپاهي بسوي داود و عشايرش گسيل داشت، و جنگيدند و سپاه بغراخان منهزم گرديد و كشتار بسياري از آنها شد و داود برادرش طغرل‌بيك را آزاد كرد و از آنجا به جند رفتند كه نزديك به بخاراست و در آنجا اقامت نمودند.
همينكه دولت سامانيان منقرض شد و ايلك خان بخارا را تصرف نمود. جايگاه ارسلان بن سلجوق عم داود و طغرل‌بيك در ما وراء النهر بزرگ شد. علي تكين در زندان ارسلان خان بود و از آنجا بگريخت و او برادر يلك خان بود و خود را به بخارا رساند و بر آنجا مستولي گرديد و با ارسلان بن سلجوق متفق گرديد و نيرو يافتند و كارشان مهم و بزرگ شد، ايلك خان برادر ارسلان خان قصد آنها كرد و با آنها جنگيد، او را منهزم نموده در بخارا باقيماندند علي تكين نسبت به بلادي كه در جوار بخارا واقع شده بود. با محمود بن سبكتكين در معارضه و مخالفت زياده‌رويها ميكرد.
و راه بر رسولاني كه محمود بپادشاهان ترك روانه ميداشت ميبريد، و همينكه بنا بآنچه كه بيان كرديم، محمود از جيحون گذشت علي تكين از بخارا بگريخت. و با ارسلان بن سلجوق و جماعت او بدشت و بيابان شن‌زار كوچ كردند. و در آنجا از آسيب‌پذيري از جانب محمود در پناه بودند. محمود نيروي سلجوقيان را بديد و شوكت و كثرت عده آنها را خوار مايه ندانست. پس با ارسلان بر وي ورود كرده يمين الدوله بيدرنگ وي را دستگير و در قلعه‌اي زنداني نمود و چادرها و ابه‌هاي آنها را غارت كرده. آنگاه با رأي زنان از خواص دستگاه خود مشورت خواست كه بخاندان و عشيره او چه بايد كردن، ارسلان جاذب كه بزرگترين اخصاء او بود بوي مشورت داد كه آنان را عقيم سازد تا نكند تير اندازاني ببار آرند و يا آنان را در جيحون غرق و بامواج آب سپارد. محمود باو گفت: تو چه اندازه سنگدلي! سپس امر كرد از جيحون بگذرند. و آنان را در نواحي خراسان پخش و پراكنده ساخت
ص: 183
و بر آنها خراج وضع نمود. عمال و مأموران دولت محمود ستم بآنها روا داشتند و دست باموال و اولاد آنان دراز كردند. پس در اثر چنان سلوكي بيشتر از دو هزار نفر از مردانشان از آنها جدا شدند و بكرمان و از آنجا به اصفهان رفتند و ميان آنها علاء- الدوله بن كاكويه. چنانكه بيان كرديم، جنگي رويداد و سپس از اصفهان بآذربايجان كوچيدند و اينها گروه ارسلان بودند.
و اما فرزندان برادرانش، علي تكين حكمران بخارا با اعمال فريبكاري و مكر بمنظور پيروزي بر آنها عمل كرد. پيكي نزد يوسف بن موسي بن سلجوق، پسر عم طغرل‌بيك محمد و چغري بيك داود، روانه كرد و او را بدهش و بخشش خويش نويد داد و در استمالت و جلب خاطرش بس بكوشيد و از وي خواست نزد او برود. يوسف خواست او را پذيرفت. و علي تكين تقدم و پيشوائي را بر تركان مقيم در ولايت خود را بوي تفويض كرد، و اقطاعات بسيار بوي بخشيد و او را ملقب به امير اينانج بيغو كرد.
انگيزه علي تكين در كاري كه درباره يوسف بن موسي كرد اين بود كه به استعانت او و عشيره و اصحاب او بر طغرل‌بيك و داود فرزندان عم يوسف، چيره گردد. و وحدت و اتفاق آنها را بهم ريخته و متشتت كرده، بعضي را بدست بعضي ديگر بكوبد. آنها مقصودش را دريافته و يوسف بآنچه كه علي تكين ميخواست گردن ننهاد و چون وي ملاحظه نمود كه فريبكاري او در يوسف كارگر نيفتاده و بمقصود نرسيده است امر بكشتن او كرد. يوسف كشته شد و كسيكه مباشر كشتن او بود اميري از امراي علي تكين بود كه نامش آلب قرا بود.
همينكه او كشته شد اين كار را از نظر طغرل‌بيك و برادرش داود بزرگ و گران آمد، و تمام عشاير خويش را گرد آوردند و لباس ماتم در بر كردند و از تركان آنقدر جمع آوردند كه گرد آوردنشان امكان‌پذير بود و بكين خواهي يوسف شوريدند. علي تكين نيز لشكريان خود را گرد آورد و رو بآنها سوق داد. سپاه علي تكين منهزم گرديد سلطان آلب ارسلان بن داود اول محرم سال چهار صد و بيست پيش از اين جنگ بدنيا آمد، قدمش را متبرك و چهره‌اش را خجسته و ميمون دانستند. درباره مولد او روايت
ص: 184
ديگر هم گفته شده است.
همينكه سال چهار صد و بيست و يك فرا رسيد، طغرل‌بيك و داود، قصد الب قراكه يوسف پسر عمشان را كشته بود كردند و او را كشته و تاخت و تازي بر سپاه علي تكين كرد دو هزار تن از افراد آن سپاه را كشتند علي تكين سپاه خود گرد آورد و هر كس را كه از يارانش قادر بحمل سلاح بود با خود برداشته و گروه زيادي از اهل بلد نيز همراه او شده و از همه طرف بر آنها تاخت كردند و اموال و فرزندانشان گرفتند و زنان را به بند اسارت كشيدند و ذراري آنان را اسير كردند، و ضرورت آنها را به عبور از خراسان ناگزير ساخت.
همينكه از جيحون عبور كردند، خوارزمشاه هارون بن آلتونتاش بآنها نامه نوشت و از آنان دعوت كرد كه بيايند و با هم متفق و دست واحدي بشوند. طغرل‌بيك و داود و بيغو بدان صوب رهسپار شدند و بسال چهار صد و بيست و شش در بيرون خوارزم چادرهاي خود را برپاداشتند و آنها بخوارزمشاه هارون اعتماد و اطمينان پيدا كرده بودند و او نسبت بآنها خيانت و غدر روا داشت و امير شاهملك را بر آنها گمارد و وي با سپاه هارون آنها را سخت در تنگنا قرار داد و بسياري از آنها را كشت و غارت كرد و زنان باسارت گرفت و روشي شنيع در غدر و خيانت نسبت بآنها در پيش گرفت پس جمع آنها از خوارزم بدشت نسا كوچيده و در اين سال نيز قصد مرو كردند و به احدي از ابناء بشر متعرض نشدند و فرزندان و ذراري آنها در اسارت باقيماندند.
در اين سال ملك مسعود بن محمود بن سبكتكين در طبرستان و چنانكه ياد كرديم آنجا را تصرف كرده بود، پس طغرل‌بيك و برادرانش بوي رسولان فرستادند و زينهار خواستند و ضامن شدند باينكه قصد گروهي را كه در بلاد به فساد و تباهكاري سرگرم اند مينمايند و آنها را دور ساخته با آنها مي‌جنگند و از جمله بزرگترين ياران او عليه آنها و ديگران خواهند بود. ملك مسعود رسولان را دستگير و سپاهي جرار مجهز نمود و بسركردگي ايلتغدي حاجب خويش و ساير بزرگان امراء سپاه بسوي آنها گسيل داشت، و اين سپاه با سركردگانش در شعبان آن سال درنسا با آنها تلاقي كرده
ص: 185
جنگيدند و كار بزرگ شد و سلجوقيان منهزم شدند و اموالشان به غنيمت گرفته شد در چادر اردوگاه ميان سپاه مسعود بر سر غنائم بدست آمده اختلافي رويداد كه منتهي بجنگ و ستيز آنها گرديد.
در آن احوال اتفاق چنين رخ داد كه سلجوقيان كه در حال فرار بودند. داود بآنها گفت: سپاه (مسعود) اكنون فرود آمده و اطمينان پيدا كرده و خاطري امن و آسوده دارند. راي من اين است كه قصد آنها كنيم، شايد بمقصود خويش برسيم، پس سلجوقيان برگشتند و به سپاه (مسعود) رسيدند، موقعي كه آنها در آن حال جنگ و ستيز بودند، و بر آنها تاختي سخت نمودند و از آنان كشتند و اسير گرفتند و آنچه از اموال آنها و مردانشان گرفته بودند، مسترد داشتند.
منهزمين سپاه نزد ملك مسعود بازگشتند، در آن هنگام او در نيشابور بود، و از رد پيشنهاد طاعت كه سلجوقيان كرده بودند پشيمان گرديد و دانست كه هيبت آنها در دلهاي سپاهيانش نفوذ و رسوخ پيدا كرده است و سلجوقيان با اين شكست و هزيمتي كه بسپاه او دادند، طمع ورزيده‌اند و بعد از آنكه ترس شديدي از سپاه سلطان داشتند، جرئت پيدا كرده‌اند و از بروز حوادثي بمانند آنچه روي داده بود بترسيد و نامه بآنها نوشت مبني بر تهديد و وعيد، طغرل‌بيك به پيشنماز خود گفت:
به سلطان بنويس: (قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلي كُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدِيرٌ [ (1)] و چيزي بر آن ميافزا» معناي آيه شريفه بفارسي چنين است: «بگو اي پيمبر، بار خدايا پادشاه ملك تو هستي و هر كه را خواهي ملك و پادشاهي بخشي و از هر كس خواهي بگيري و بهر كه خواهي عزت ارزاني فرمائي و هر كه را خوار گرداني و هر نيكوئي و خير بدست تو است و تنها تو هستي كه بر هر چيز توانا هستي» اين پاسخ چون به مسعود رسيد امر كرد نامه‌اي بوي نوشتند پر از نويدهاي نيكو و خلعتهاي نفيسي بهمراه آن نامه روانه داشت و در آن دستور داده بود كه از آنجا به آمل شط شهري در كنار جيحون كوچ كنند، و نهي از شر و فساد كرده و دهستاني
______________________________
[ (1)] قرآن كريم سوره مباركه آل عمران آيه 26
ص: 186
به داود باقطاع و نسا را به طغرل‌بيك و فراوه را به بيغو بخشيده و بهر كدام لقب «دهقان» داده بود، برادران سلجوقي رسول و خلعتهاي مسعود را بديده تخفيف نگريسته و به رسول او گفتند: هر گاه ميدانستيم كه سلطان بر ما چنانچه توانسته باشد. ابقاء كند اطاعتش ميكرديم و لكن ميدانيم آنگاه كه بر ما ظفر ياب گردد هلاك مان خواهد كرد و اين دانستن از تجربه‌اي كه درگذشته كرديم پيدا شده است. ما او را اطاعت نميكنيم و بوي اعتماد نداريم، پس بنا را بر فساد گذاشتند و سپس از آن خودداري كرده دست كشيدند و گفتند: اگر ما را توانائي باشد ميبايستي انصاف خود از سلطان بخواهيم و گر نه چه نيازي داريم كه مردم جهان هلاك سازيم و اموال آنها را غارت كنيم. و به مسعود نامه نوشتند و به اظهار طاعت از وي و خودداري از شر به مخادعه و مكر پرداختند و از او خواستند كه ارسلان بن سلجوق عمشان را آزاد كند. مسعود خواست آنها را پذيرفت و ارسلان را در بلخ نزد خويش فرا خواند و بوي دستور داد به برادرزاده‌هاي خويش بيغو و طغرل‌بيك و داود نامه بنويسد كه در آنجا كه هستند پايدار بمانند و از ارتكاب شر خودداري كنند. ارسلان پيكي بسوي آنها روانه داشت كه دستور سلطان را بآنان رساند و داروي شفابخشي بهمراه او فرستاد و امر به تسليم آن بآنان كرد همينكه پيك بدانجا رسيد و رسالت خود را انجام داد و آن دارو بآنان تسليم كرد، تنفر پيدا كرده متوحش شدند و در كار خود به غارت و شر بازگشتند، مسعود ارسلان را بزندان خودش بازگرداند و به غزنه رفت. سلجوقيان چنانكه بيان كرديم قصد بلخ و نيشابور و طوس و جوزجان كردند.
داود در شهر مرو اقامت گزيد. سپاهيان مسعود، يكي پس از ديگري شكست خورده منهزم شدند و ترس و بيم بر ياران مسعود چيره گرديد بخصوص با دوري او از غزنه نامه‌هاي نمايندگان و عمال وي كه در آنها استغاثه كرده شكايت مينمودند تواتر پيدا كرد. و عمليات سلجوقيان را در بلاد، براي او شرح داده بودند، و مسعود جوابي بآنها نداده و توجهي نكرد و از امر خراسان و سلجوقيان روي گردانده و بكارهاي هند مشغول گرديد:
همينكه اوضاع و احوال بحراني در خراسان شدت يافت و كار سلجوقيان بزرگ
ص: 187
شد وزراي مسعود و ارباب رأي در دولت او اجتماع نموده و گفتند: كم توجهي نسبت بامر خراسان از بزرگترين نيكبختيهاي سلجوقيان است و از اين رهگذر است كه بلاد را مالك خواهند شد و ملك بر آنها استوار گردد. ما ميدانيم و هر خردمندي هم ميداند. و هر گاه ما را بر اين حال ترك گويند، سريعا بر خراسان چيره ميشوند، سپس روي به غزنه ميگذارند و در آن هنگام. حركات ما سودي نخواهد داشت و نتوانيم كه از بطالت و سرگرم بودن به لهو و لعب و عيش و طرب طرفي از اين كار به بنديم.
آنگاه بود كه مسعود از خواب بيدار شد، و پس از غفلت رشد خود بديد، و سپاهيان بسيار مجهز كرد و بزرگترين اميراني كه نزدش بودند و «سباشي» ناميده ميشد و حاجب وي بود، و پيش از آنهم او را رو به غزهاي عراقي گسيل داشته بود بر آن سپاه فرماندهي داد و با وي امير بزرگ ديگري بنام مرداويج بن بشو همراه و گسيل داشت.
سباشي مرد جباني بود و در هرات و نيشابور رحل اقامت افكند، سپس بناگهان بر مرو كه داود در آنجا مقيم بود بتاخت و به شتاب خود را در مدت سه روز بمرو رسانده لشكريان و چارپايانش خسته و وامانده شده بودند، داود از پيش روي او منهزم گرديد سپاهيان دنبالش كردند. حكمران جوزجان بر وي حمله كرد داود با وي جنگيد و حكمران جوزجان كشته شد و سپاهش شكست خورد. كشته شدن او بر سباشي و تمام همراهان سخت گران آمد، و دچار ذلت و زبوني شده و سلجوقيان نيرو يافته و طمع آنها افزون گرديد.
داود به مرو برگشت و با اهالي آنجا بنا را بر نيكرفتاري گذشت و نخستين جمعه از ماه رجب سال چهار صد و بيست و هشت بنامش خطبه خوانده شد و در خطبه بلقب ملك الملوك ملقب گرديد. و سباشي در آن حال وقت گذراني ميكرد و از منزلي بمنزلگاه ديگر ميرفت و سلجوقيان همچو روباه با وي حركت كرده او را زير نظر داشتند گفته شده كه سباشي اين كار را از روي جبن و تن‌آساني ميكرد و گفته شده كه سلجوقيان با وي مكاتبه داشته و در جلب خاطر و استمالتش ميكوشيدند، عرصه بر آنها گشاده داشت و در دنبال كردشان سستي بخرج داد و خدا داناتر از هر كس است.
ص: 188
همينكه سباشي و سپاهيانش اقامتشان در خراسان بدرازا كشيد و سلجوقيان در خراسان بودند. بلاد غارت و خونها ريخته ميشد، خواربار كاهش يافت و بخصوص براي تغذيه سپاهيان و، اما سلجوقيان اعتناء باين امر نداشتند زيرا كه قانع بمقدار قليلي از خواربار بودند. سباشي ناگزيرند ترك خودداري از روبرو شدن با آنها نمايد. و مستقيما با سلجوقيان بجنگد. پس رو به داود رفت. داود هم رو باو پيشروي كرد و در شعبان سال چهار صد و بيست و هشت. فريقين بر دروازه سرخس با يك ديگر تلاقي كردند.
داود را منجمي بود صومعي نام و بوي مشورت داد كه اقدام بجنگ كند و پيروزي وي را تضمين نمود كه چنانچه در پيشگوئي خود براي پيروزي خطا كرده باشد خونش مباح باشد. هر دو سپاه به نبرد پرداختند سپاه سباشي پايداري نتوانست كردن و به زشت‌ترين وجه منهزم شده و با سرافكندگي رو بهرات گريختند، داود و سپاهيانش آنها را تا طوس دنبال كرده و با دست ميگرفتند و از كشتن خودداري كردند و اموالشان را به غنيمت گرفتند. اين معركه‌اي بود كه بعدها موجب تصرف خراسان بدست سلجوقيان گرديد و وارد به قصبات و آباديهاي بلاد شدند. و طغرل‌بيك وارد نيشابور شد و در شادياخ ساكن گرديد و در شعبان بعنوان سلطان المعظم بنامش خطبه خوانده شد و نمايندگان از جانب خود بنواحي (كشور) فرستادند.
داود بهرات رفت، سباشي آنجا را ترك كرده به غزنه عزيمت نمود، مسعود او را مورد عتاب قرار داد و از چشم او بيفتاد و باو گفت: تباه را ستاه كردي و روزها بدرازا كشاندي تا اينكه دشمن نيرو پيدا كرد و آبشخور آنها صفا پيدا كرد.
و آنچه از بلاد خواستند تصرف آنها بر ايشان امكان‌پذير گرديد. سباشي متعذر شد باينكه اين قوم به سه گروه پخش شده بودند، هر زمان كه گروهي را تعقيب ميكردم كه پيش روي من بودند. دو گروه ديگرشان در پشت سر من آنچه ميخواستند در بلاد ميكردند.
مسعود ناگزير شد كه روي بخراسان آورد. سپاهيان گرد آورد و اموال بسيار
ص: 189
ميانشان پخش كرد و از غزنه با ارتشي حركت كرد كه فضا براي جاي دادن آنها تنگ بود. و تعداد بسياري فيل بهمراه داشت و به بلخ رسيد. داود نيز قصد او كرد و نزديك باردوگاه مسعود فرود آمد. روزي با عده كمي از رزمندگان زبده و بطور مجرد و سبكبار. ناگهاني بر سپاهيان مسعود يورش برد و فيل بزرگي كه بر در خانه ملك مسعود بود با تعدادي از دربانان را بگرفت. اين حركت قدر و منزلت داود را در نفوس بزرگ كرد و سپاه مسعود بيش از پيش هيبت او بدل گرفتند.
مسعود در اول ماه رمضان سال چهار صد و بيست و نه از بلخ حركت كرد و يكصد هزار سوار رزمجو بهمراه داشت و به جوزجان رفت و حكمران آنجا را كه از جانب سلجوقيان گمارده شده بود بگرفت و بدارش آويخت و از آنجا عزيمت كرده به مرو شاهجهان رفت. داود به سرخس رهسپار شد وي با برادرانش طغرل‌بيك و بيغو اجتماع نموده، گرد هم آمدند، مسعود رسولاني درباره صلح بسوي آنها گسيل داشت، در جواب بيغو نزد مسعود رفت. و مسعود او را كرمي داشته و خلعتش بخشيد. مضمون رسالت بيغو اين بود كه: ما را اعتمادي بمصالحه با تو نيست.
چونكه آنچه ما كرديم خشم و سخط تو را برانگيخته و هر كاري كه كرديم مهلك بوده است. و او را از صلح با خودشان مأيوس كردند. مسعود از مرو به هرات رفت و داود قصد مرو نمود و اهالي آنجا مانع از ورود او بشهر شدند. او هفت ماه شهر را محاصره كرد و بر اهالي سخت گرفت و در تنگناشان قرار داد و در جنگ پافشاري نمود آنجا را متصرف گرديد.
همينكه مسعود اين خبر شنيد، درنگ جايز ندانست و از هرات به نيشابور و از آنجا رو به سرخس نهاد در هر جا كه سلجوقيان را تعقيب ميكرد. آنها به محل ديگري ميرفتند و همچنان در جنگ و گريز با وي بودند، تا اينكه زمستان فرا رسيد، مسعود و همراهانش در نيشابور اقامت كرده منتظر رسيدن فصل بهار شدند. بهار فرا رسيد و ملك مسعود سرگرم ميگساري و لهب و لعب خود بود. بهار گذشت و چون تابستان برسيد وزيران و خواص او بنا را به سرزنش او گذاشتند كه كار دشمن را رها كرده و به عيش و نوش سرگرم شده است. پس از نيشابور در طلب سلجوقيان
ص: 190
شد. سلجوقيان از آنجا به دشت و هامون رفتند، مسعود وارد آنجا شد و دو مرحله دنبالشان كرد. سپاهياني كه همراهش بودند. از طول سفر و نقل از مكاني به مكان ديگر و باز و بسته كردن بار و بنه خود خسته و درمانده شده بودند. چه، آنكه سه سال بود كارشان همين بود كه بعضي از آن مدت را با سباشي و بعضي ديگر را با ملك مسعود بودند. همينكه مسعود وارد دشت گرديد، در جايگاهي فرود آمد كه كمبود آب و گرمي هوا شدت داشت.
داود با بخش بزرگي از سلجوقيان در برابر او بود. وي با سلجوقيان و غيره از عشيره خود برابر ستون سپاه مسعود قرار گرفته افرادي كه تأخير در ورود باردوگاه ميكردند ربوده ميشدند، از آنجايي كه خدا ميخواهد چنين اتفاق افتاد كه اطرافيان مسعود كه جمعي از سپاهيانش بردند. براي آب با يك ديگر بناي مخاصمت گذاشتند و ازدحام نمودند و فتنه‌اي بر پا شد تا جائي كه بعضي از آنها با بعضي ديگر بجنگ و ستيز پرداختند و پاره‌اي ديگر بناي غارت برخي ديگر را گذاشتند. پادشاه از اين كار سپاهيان متوحش گرديد. و بعضي از برخي ديگر در تنها گذاردن مسعود راه خود در پيش گرفتند. داود از وجود اختلاف ميان آنها آگاه شد، پس رو بآنها پيشروي كرد. در حاليكه آنها در منازعه و جنگ و غارت يك ديگر بودند. بآنها حمله‌ور شد.
سپاهيان مسعود رو بهزيمت نهاده. چنانكه يكي بديگري اعتنائي نداشت. و كشتار از آنها تفزون گرديد. سلطان مسعود و وزيرانش منهزمين را بانگ ميزدند و امر به بازگشتن مينمودند. بر نمي‌گشتند و هزيمت سپاهيان تمام شد و مسعود بجاي ماند و پافشاري كرد. باو گفته شد: منتظر چه هستي؟ همراهانت از تو جدا شدند و تو در دشت و هاموني مهلك بر جاي مانده‌اي، پيش رويت دشمن و پشت سرت دشمن توجيهي براي بجا ماندن تو در اينجا يافته نميشود، پس مسعود هم با يكصد سوار رزمجو روي بهزيمت نهاد سواري از سلجوقيان وي را دنبال كرد. مسعود رو باو برگشته او را بكشت و بي‌آنكه در جائي توقف نمايد رفت تا به غرشستان رسيد.
و اما سلجوقيان از اردوگاه مسعودي چندان غنيمت بدست آوردند كه بشمار نميايد. و داود آنها را بين ياران خود تقسيم كرد و آنان را بر خود ترجيح داد و
ص: 191
در سرادُق مسعود فرود آمد و بر سرير او به نشست سپاهش سه روز از پشت چارپايان خود فرود نيامده و ترك مركوبهاي خود نمينمودند مگر براي خوردن و نوشيدن و ساير حاجات و اين از ترس آن بود كه مبادا سپاه مسعود برگردد. اسرا را آزاد كردند. و از خراج يك سال گذشتند و بخشيدند. و طغرل‌بيك رو به نيشابور رفت و آنجا را متصرف شد و در آخر سال چهار صد و سي و يك و آغاز سال سي و دو وارد نيشابور شد. يارانش مردم را غارت كردند. و از او نقل شده است كه لوزينجي (نوعي شيريني مانند آنچه كه به راحت الحلقوم شهرت دارد و از نشاسته و شكر و گلاب و هل تهيه مي‌نمود. م.) بديد و بخورد و گفت: قطماج خوبي است الا اينكه سير ندارد. غزها كافور را بديدند. گمان كردند نمك است و گفتند: نمك تلخي است.
چيزهاي ديگر هم از آنها نقل شده است.
زيان وجود عياران فزوني يافته و كارهايشان شدت پيدا كرده و مزيد بر بليه بر اهالي نيشابور شده بودند. آنها اموال مردم غارت ميكردند و مردم را ميكشتند و مرتكب زناكاري و فحشاء مي‌شدند و چون مانع و رادعي در جلوگيري از افعال آنها نبود، هر چه ميخواستند ميكردند، همينكه طغرل‌بيك به نيشابور وارد شد عياران از وي بترسيدند و دست از كارهاي خود كشيدند و مردم اطمينان يافته آرامشي پيدا كردند.
در آن هنگام سلجوقيان بر تمام بلاد چيره شده بودند. بيغو به هرات رفته و وارد هرات شد، داود ببلخ رفت. در بلخ التونتاق حاجب استاندار مسعود در آنجا بود.
داود براي او پيام فرستاد كه شهر را تسليم كند و ضمنا عجز و زبوني مصاحبش (مسعود) را از ياري كردن باو خاطرنشان وي ساخت. التونتاق پيكي را كه پيام داود باو رسانده بود زنداني كرد. داود بجنگ با او اقدام كرد و شهر را محاصره نمود التونتاق پيكي نزد مسعود فرستاد كه در غزنه بود و او را آگاه از وضع خود و تنگناي محاصره كرد.
مسعود سپاهي انبوه مجهز نمود و بدان صوب گسيل داشت. گروهي از آن سپاهيان به رخج آمده در آنجا جمعي از سلجوقيان وجود داشتند و با آنها جنگيدند و سلجوقيان رو بهزيمت نهاده و هشتصد تن از آنها كشته و بسياري هم اسير شدند و آن ناحيه از وجودشان تصفيه
ص: 192
گرديد.
گروهي از همين سپاه رو بهرات رفتند. بيغو در هرات بود، با وي جنگيده او را از هرات بيرون راندند. از سوي ديگر مسعود، پسر خود مودود را با سپاهي گران و انبوه بياري آن سپاهيان گسيل داشت. مسعود چنانكه بخواست خداي بزرگ بيان خواهيم نمود در خراسان كشته شد. آن سپاه بسال چهار صد و سي و دو از غزنه حركت كرد. همينكه نزديك به بلخ رسيد. داود گروهي از سپاهيان خود را بسوي سپاهيان مودود از غزنه حركت كرد. همينكه نزديك به بلخ رسيد. داود گروهي از سپاهيان خود را بسوي سپاهيان مودود فرستاد. و اين گروه بر طلايع سپاه مودود بتاختند. طلايه‌داران منهزم شده و سپاهيان داود آنها را دنبال كردند. سپاه مودود چون احساس وجود آنها نمود. عقب‌نشيني كرده و متوقف گرديدند. همينكه التونثاق صاحب بلخ اين خبر شنيد، طاعت داود را گردن نهاد و شهر را تسليم او كرد و بساط خود لگدمال كرد.

بيان دستگير كردن سلطان مسعود و كشتن او و پادشاهي برادرش محمد

بازگشتن مسعود بن سبكتكين را از خراسان به غزنه ياد كرده بوديم. او در شوال سال چهار صد و سي و يك به غزنه رسيد. و چنانكه بيان كرديم سباشي و غيره از امراء را دستگير كرد و سايرين را بجاي آنان برقرار داشت و فرزند خود مودود را با سپاهي گران براي جلوگيري از سلجوقيان بخراسان گسيل داشت. مودود به بلخ رفت تا آنجا را از داود برادر طغرل‌بيك باز پس گيرد. وزير مسعود ابا نصر احمد بن عبد الصمد نيز همراه مودود بود كه تدبير امور شئون او كند. عزيمت آنها از غزنه در ربيع الاول سي و دو بود.
پس از آنها به هفت روز مسعود، بنا به عادت پدرش، رو بهند نهاد كه بلاد آنجا را مورد تاخت و تاز و تاراج خويش قرار دهد. مسعود برادر كور شده خود محمد
ص: 193
را بعلاوه خزائن خويش بهمراه برد، او تصميم گرفته بود براي جنگ با سلجوقيان از هند باعتماد پيمانهائي كه با هندوان داشت طلب ياري كند و چون از سيحون كه رود بزرگي چون دجله است گذشت و پاره‌اي از خزائن خود را از آن عبور داد، انوشتكين بلخي با گروهي از همراهان و جمعي از غلامان آنچه از خزائن وي در اين سمت رود سيحون بجاي مانده بود. تاراج كردند و در سيزدهم ربيع الاخر برادرش محمد را بجاي او برقرار داشتند و امارت تسليم او نمودند. محمد از قبول آن خودداري كرد.
او را تهديد نموده ناگزيرش كردند كه بپذيرد محمد هم اجبارا پذيرفت. مسعود در آن سوي رود با سپاهي كه همراه داشت باقيماند و خود را حفظ كرد. در نيمه ربيع الاخر طرفين تلاقي كرده بجنگ پرداختند و مصيبت بزرگ شد، سپاه مسعود شكست خورد و منهزم گرديد، خود او را در رباط ماريكله متحصن شد، برادرش محاصره‌اش كرد و از هر طرف راه بر وي بست مادر مسعود باو گفت: اينجا كه هستي تو را ايمني نبخشد، و چنانچه با عهد و پيماني بر آنها بيرون شوي بهتر از آنست كه قهرا تو را بگيرند. مسعود از پناهگاهش بيرون آمد و او را دستگير كردند. برادرش محمد باو گفت: بخدا سوگند با تو رفتاري چنانكه با من كردي نميكنم، و جز به نيكي با تو رفتاري نخواهم كرد، و اكنون به بين كجا خواهي مقيم باشي تا اينكه تو را بهمانجا روانه نمايم و فرزندان و خانواده‌ات را با تو همراه كنم، مسعود قلعه كيكي را برگزيد و بدانجا روانه‌اش كرد و دستور به پاسداري و گرامي داشتن او داد.
مسعود به برادرش پيام داد و از او مالي خواست كه صرف خود كند، پانصد درهم برايش فرستاد. مسعود بگريست و گفت: ديروز حكم من بر سه هزار محموله از خزائن روان بود و امروز مالك يك درهم هم نيستم. رسولي كه آن پانصد درهم آورده بود از خود يكصد هزار دينار بداد و همين امر اسباب نيك بختي آن رسول گرديد زيرا همينكه ملك مودود بن مسعود پادشاه شد بيدريغ نسبت بوي احسان كرد.
محمد امور دولت خويش تفويض فرزند خود احمد كرد. احمد مرد مخبط و نابخردي بود وي با پسر عم خود يوسف بن سبكتكين و ابن علي خويشاوند بر قتل مسعود اتفاق كردند كه ملك براي او و پدرش از وجود مسعود تصفيه شود. احمد بر پدر
ص: 194
خود وارد شد و خاتم او را بعنوان اينكه ميخواهد بعضي خزائن را مهر كند بخواست و پدرش انگشتري خويش بوي داد، و به قلعه (محل اقامت مسعود) رفت و خاتم را به مستحفظ دژ بداد و گفتند: ما را رسالتي است كه بايد بمسعود برسانيم، و بر مسعود وارد شده او را كشتند، همينكه محمد از آن رويداد آگاه شد. بدش آمد و براي او گرانبار بود و آنكار آن كرد.
و گفته شده كه چون مسعود زنداني شد، فرزندان برادرش محمد بر او وارد شدند. نام يكي از آنها عبد الرحمن و ديگري عبد الرحيم بود عبد الرحمن دست فرا برد و عمامه از سر مسعود برگرفت. عبد الرحيم دست دراز كرد و عمامه را از برادرش بگرفت و كار او را ناروا و قابل پذيرش ندانست و باو دشنام داد و عمامه را ببوسيد و بر سر عم خود نهاد. با اين كار عبد الرحيم هنگامي كه مودود بن مسعود پادشاه شد، چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، از قتل و اسارت نجات يافت.
آورده‌اند كه محمد را فرزندش احمد به قتل عمش مسعود اغرا كرد و بر- انگيخت و او امر بدان نمود و كس فرستاد كه وي را كشت و نعش او را در چاهي افكند و سر آن چاه را به بست و گفته شده كه او را زنده در چاه انداخته و سر چاه را بستند و در آنجا مرد خدا داناست.
همينكه مسعود درگذشت محمد به برادرزاده خود مودود كه در خراسان بود نوشت كه: پدرت بكين خواهي كشته شد. و فرزندان احمد ينالتكين بدون رضايت من او را كشتند. مودود بپاسخ چنين نوشت كه: «خدا بقاي امير عم ما را دراز كند و به فرزند ديوانه و نابخردش عقلي عطا نمايد كه بدان زندگي تواند كرد كه اقدام به ريختن خون پادشاهي چون پدر من كرد كه امير المؤمنين او را آقاي پادشاهان و سلاطين ملقب نموده بود و خواهيد دانست در چه مرگي افتاده و در چه شري غرق شديد (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ) [ (1)] در معني آيه شريفه: «و خواهند دانست ستمكاران كه چه سان دگرگوني (انتقامي دوزخي) خواهند يافت»
______________________________
[ (1)] قرآن مجيد سوره شريفه شعراء آيه 277
ص: 195 نعلق هاما من رجال اعزةعلينا و هم كانوا اعق و اظلما مفاد اين بيت بفارسي چنين است: شگفتا مرداني كه گراميشان ميداشتيم آشكارا گرديد كه نابكارتر و ستمكارتر از همه بودند! سپاه محمد بوي طمع ورزيدند و هيبت وي از دلها به زدود و بنا را بدراز دستي بدارائي رعايا گذاردند و تاراج‌شان كردند و بلاد روي به ويراني نهاد بويژه شهر برشاوور كه مردمش نابود و اموالشان تاراج شد، و بهاي مملوكي (برده‌اي) بديناري برسيد و يكمن شراب بديناري فروخته ميشد. دو شب مانده به رجب محمد چنانكه بيان آن بخواست خداي بزرگ خواهيم كرد. از آنجا برفت.
سلطان مسعود مردي شجاع و با دهش و داراي فضايل بسيار و دوستدار علماء بود. و بآنان بسي احسان و بجود نزديكشان مينمود. تصانيف بسيار بنام وي در دانشها و فنون تصنيف كردند. و به نيازمندان و مستحقان صدقه و احسان بسيار ميكرد يكبار در ماه رمضان هزار هزار درهم (يك ميليون) صدقه داد. ادرارات (مستمريات) و صلات را بيفزود. و بسياري از مساجد را در قلمرو كشور خود بنا كرد. كارهاي نيك او آشكار و مشهور است. و سوارانش با چشم پاكي و چشم پوشي از اموال رعايا بدنبالش حركت ميكردند. و به سخنوران جوايز بزرگ عطا ميكرد.
و به شاعري بخاطر قصيده‌اي هزار دينار و بديگري براي هر بيت شعري يك هزار درهم صله داد. خط نيكو مينوشت. كشورش بزرگ و وسيع بود. اصفهان و ري و همدان و بلاد ديگر از توابع آنها را بگرفت طبرستان و گرگان و خوارزم و بلاد راون و كرمان و سيستان و سند و رخج و غزنه و بلاد غور و هند را در تصرف داشت و بسياري از آنها زير چتر او بودند و مردم خشكي و دريا در طاعتش بودند، مناقبتش بسيار است و تصانيف بسيار بنام وي تصنيف گرديده كه نيازي بدرازا كشاندن بيان آنها نداريم.

بيان پادشاهي مودود بن مسعود و كشتن عم خود محمد را

چون ملك مسعود كشته شد و خبر به فرزند او مودود كه در خراسان بود رسيد
ص: 196
بشتاب هر چه تمامتر با سپاهيان خود روي به غزنه نهاد و در سوم شعبان او و عمش محمد با يك ديگر مصاف دادند محمد و سپاهيانش شكست خورده و منهزم گرديدند محمد و احمد پسرش و هم چنين انوشتكين خواجه بلخي و ابن علي خويشاوند دستگير شدند و آنها را بكشت و تمام فرزندان عم خود را كشت مگر عبد الرحيم را كه كار برادرش عبد الرحمن را نسبت بعم خود مسعود ناپسند و مردود دانست. مودود در موضعي كه آن رويداد در آن نقطه رخ داده بود قريه و رباطي بنا كرد و آن را فتح آباد ناميد و هر كس كه در دستگيري پدرش و ماجراي او دستي در كار داشت بكشت و به غزنه برگشت و در بيست و سوم شعبان سال چهار صد و سي و دو وارد آنجا شد و ابا نصر وزير پدرش را بوزارت منصوب و عدل و داد و نيكرفتاري آشكار ساخت و روش نياي خود محمود در پيش گرفت.
داود برادر طغرل‌بيك چنانكه بيان كرديم شهر بلخ را تصرف كرد و بدست تاراج داد مودود هم در برابرش بود، قتل مسعود كار را بگرداند، و تدبير با تقدر دمساز نگرديد، و سرنوشت كار خود را كرد.
همينكه اين پيروزي مودود را دوباره بدست آمد، مردم هرات بر غزهاي سلجوقي كه در آنجا بودند، شوريدند و آنها را از هرات بيرون رانده، شهر را براي مودود حفظ كردند. كار مودود در غزنه استقرار يافته و استوار گرديد، و جز كار برادرش مجدود امري باقي نمانده بود پدرش مجدود را بسال چهار صد و بيست و شش به هند گسيل داشته بود، مودود از مخالفت او بر خود بترسيد، چه آنكه باو خبر رسيد مجدود قصد لهاوور (لاهور) و ملتان كرده آنجاها را تصرف نموده است، و اموال بگرفته و بوسيله اموال بدست آمده سپاهيان گرد آورده و عليه برادرش سرپيچي آشكار كرده است مودود ارتشي را بسوي او روانه داشت كه جلوي او بگيرند. مجدود سپاهش را براي حركت سان ديد. عيد قربان فرا رسيده در مراسم آن شركت كرد، پس از آن سه روز به زيست و در لهاوور (لاهور) مرده‌اش يافتند، و دانسته نشد چگونه مرد، و سراسر بلاد اطاعت از مودود نمودند، و پايگاهش استوار و ملكش تثبيت شد، و چون غزهاي سلجوقي آنچه گذشته بود شنيدند، از وي بترسيدند و احساس بيم از جانب او
ص: 197
كردند. پادشاه ترك در ما وراء النهر بوي نامه نوشت و اظهار انقياد و پيروي از او كرد.

بيان اختلاف ميان جلال الدوله و قرواش حكمران موصل‌

در اين سال ميان جلال الدوله پادشاه عراق و قرواش بن مقلد عقيلي حكمران موصل اختلاف پديد گرديد.
سبب آن اين بود كه قرواش در سال چهار صد و سي و يك سپاهي گسيل داشته و خميس بن ثعلب را در تكريت محاصره كردند. و ميان دو گروه در ذي قعده آن سال، جنگ شديدي رويداد. خميس فرزندش را نزد پادشاه جلال الدوله روانه داشت و پيشكشيهاي بسيار تقديم داشت كه دست قرواش را كوتاه سازد.
جلال الدوله پذيرفت و كس نزد قرواش فرستاد و باو امر كرد دست از خميس بدارد. قرواش مغالطه كرد و خواسته جلال الدوله را انجام نداد و خود شخصا رو به تكريت نهاد، در پيرامون آنجا فرود آمد. تكريت را محاصره كرد. جلال الدوله از او متأثر گرديد.
قرواش نامه‌هائي به تركان بغداد فرستاد و آنان را اغوا به فساد و تحريك به شورش عليه پادشاه و برافروختن آتش فتنه كرد. خبر اين عمل قرواش به جلال الدوله رسيد، چيزهائي ديگري هم در ميان بود و لكن اصل قضيه همين بود جلال الدوله در صفر سال چهار صد و سي و دو پيكي نزد ابا الحارث ارسلان بساسيري فرستاد كه نماينده قرواش را در سنديه دستگير كند، او با جمعي از تركان براه افتاد گروهي از اعراب هم با او براه افتادند.
در بين راه به شترهائي از بني عيسي برخوردند، تركها و عربها رو بدانها گذاشته و چند شتر گرفتند، و تركها در طلب بقيه برآمدند. خبر به اعراب رسيد، سوار شده سر در پي تركها گذاشتند و ميان دو گروه جنگ و ستيزي درگير شد كه تركها در
ص: 198
آن معركه منهزم شده، جماعتي هم از آنها اسير شدند. منهزمين در بازگشت به بساسيري خبر از كثرت نفرات اعراب دادند. او برگشت و بمقصد نرسيد.
از آن سوي طايفه‌اي از بني عيسي، بين صرصر و بغداد بكمين نشسته كه در سواد شهر بناي فساد گذارند، اتفاقا يكي از بزرگان فرماندهان ترك بآن نقطه رسيد، آنها از كمينگاه بيرون آمدند او و گروهي از يارانش را كشتند، و ببغداد حمله‌ور شدند.
شهر از حمله آنها تكان خورد. و با وجود معتمد الدوله قرواش (در محاصره تكريت) وحشت همه را دربر گرفت. جلال الدوله سپاهيان گرد آورد و به انبار رفت، كه تعلق به قرواش داشت. قصدش گرفتن انبار از قرواش بود. و ميخواست متصرفات ديگر هم كه قرواش در عراق دارد بگيرد. همينكه جلال الدوله و سپاهيانش به انبار رسيدند، اهالي آنجا درها بروي آنها بستند و ياران قرواش با آنان جنگيدند، قرواش هم با زبده‌اي از همراهان به عزم قتال از تكريت بدان صوب روي نهاد. جلال الدوله همينكه در انبار فرود آمد دچار كمبود علوفه گرديد، گروهي از سپاهيان و اعراب به حديثه رفتند كه آنچه كمبود دارند از آنجا جلب كند، در آن ناحيه گروه بسياري از اعراب بر آنها تاختند، بعضي‌شان منهزم شدند و باردوگاه برگشتند و عربها آنچه از چارپايان حامل سيورسات براي اردوگاه بود غارت نمودند. راهنماي محمولات المرشد ابو الوفاء بود.
وي سركردگي فوجي از سپاهيان را داشت كه براي آوردن سيورسات رفته بودند.
در ايلفار عربها او پايداري كرد و گروهي كه همراهش بودند پافشاري نمودند.
خبر به جلال الدوله رسيد كه المرشد ابو الوفاء در جنگ و ستيز است وي سلامتي خود و پايداري در برابر اعراب را بوي اطلاع داد، و پيام داده بود كه با او در جنگ هستند و طلب ياري كرد. پادشاه با سپاهي خود را بوي رساند. اعراب از رسيدن باو زبون گرديدند و پس از حملاتي چند كه كردند و پايداري كه وي با كمي همراهان در برابر حملات آنها نمود. برگشتند. در آن اثناء ميان عقيل و قرواش اختلاف پديد آمد. و قرواش به جلال الدوله نامه نوشت و طلب رضايت خاطر او كرد و پيشكشهائي تقديم داشت و اصلاح احوال نمود و به طاعت خود بازگشت و هم سوگند شدند و هر كدام بمحل خود بازگشت
.
ص: 199

بيان تصرف دقوقا بوسيله ابي الشوك‌

دقوقا تعلق به ابي الماجد مهلهل بن محمد بن عناز داشت. برادرش حسام الدوله ابو الشوك، فرزند خود سعدي را روانه دقوقا كرد وي آنجا را محاصره نمود و با كساني كه در آنجا بودند جنگ كردند.
سپس ابي الشوك خود بدان صوب عزيمت كرد و در محاصره آنجا پافشاري نمود. و به باروي شهر نقب زد و به زور وارد آنجا شد و ياران مهلهل و بعضي از شهر را غارت كرد و سلاح كردها و جامه‌هاي آنها را بگرفت. حسام الدوله يك شب بيشتر در شهر نماند. و از جهت بند پنجين و حلوان بيمناك بود و برگشت زيرا كه برادرش سرخاب ابن محمد بن عناز بر مواضعي از ولايت او تاخت آورده بود و با ابا الفتح بن ورام و جاوانيه عليه او هم سوگند شده و ترس از آنها داشت و نامه بجلال الدوله نوشت و از او طلب ياري كرد سپاهي بياري او روانه داشت و از تجاوز باو جلوگيري شد.

بيان جنگ ميان سپاهيان مصر و روم‌

در اين سال ميان سپاه مصر كه دزبري گسيل داشته بود و روميان جنگي رويداد كه پيروزي نصيب مسلمانان شد. سبب آن اين بود: پادشاه روم كه المستنصر باللّه صاحب مصر، چنانكه ياد كرديم با وي قرار متاركه گذارده بود. در اين هنگام بنا را بمكاتبه با ابن صالح بن مرداس و جلب و استمالت او گذارده بود، پيش از آنهم صالح با پادشاه روم، از ترس اينكه مباد دزبري رقه را از او بگيرد نامه نوشته بود كه عليه دزبري پادشاه روم او را تقويت كند. دزبري از اين مكاتبات آگاهي پيدا كرد. ابن- صالح را تهديد كرد و او پوزش خواست.
سپس گروهي از بني جعفر بن كلاب وارد ولايت افاميه شده. بنا را به خرابكاري و غارت چند دهكده گذاردند. جمعي از روميان با آنها بمقابله برخاسته و جنگيدند و تار و مار و سركوبشان كرده، از بلاد خود بيرونشان راندند.
اين خبر به الناظر در حلب رسيد. سوداگران فرنگي كه در آنجا بودند.
ص: 200
بيرونشان كرد و به سرپرست انطاكيه پيام فرستاد و دستور داد تجار مسلمان را از انطاكيه بيرون براند. وي نسبت به پيك اعزامي خشونت بخرج داد و ميخواست او را بكشد، سپس او را ترك كرد. الناظر در حلب جريان امر را براي دزبري گزارش و او را آگاه از آن احوال كرد و خبر داد كه روميان تجهيزات ميكنند بقصد (هجوم) بر بلاد. دزبري لشكري مجهز نمود و خود بسركردگي آنها حركت كرد و اتفاق چنين رويداد كه لشكري هم از روميان بهمان قصد بيرون شده بودند و فريقين بين شهر حماة و افاميه با يك ديگر تلاقي كردند و جنگ ميان آنها شدت پيدا كرد و خداوند پيروزي نصيب مسلمانان نمود و كافران دچار مذلت شدند و منهزم گرديدند و گروه بسياري از آنان كشته شد و پسر عم پادشاه (روم) اسير شد. مالي فراوان بعنوان فديه و آزادي گروه بسياري از اسراي مسلمان و تعهد از تجاوز و آزار از آن ببعد نمودند و آزادي پسر عم پادشاه بازخريدند.

بيان اختلاف ميان المعز و بني حماد

در اين سال فرزندان حماد با معز بن باديس، فرمانرواي آفريقيه بمخالفت برخاستند، و به عصيان و اختلافي كه درگذشته داشتند بازگشتند. المعز با گرد آوردن سپاهيان و تداركات لازم روي بآنها نهاد و قلعه معروف به قلعه حماد را كه از آن ايشان بود محاصره كرده و آنان را در تنگنا قرار داد و دو سال آنها را در محاصره داشت‌

بيان صلح ابي الشوك و علاء الدوله‌

در اين سال مهلهل برادر ابي الشوك، نزد علاء الدوله بن كاكويه رفته و از برادر خود ابي الشوك بوي متوسل گشته و ياري خواست. علاء الدوله. روي به ابي- الشوك نهاد، و همينكه به قرميسين رسيد. ابي الشوك به حلوان رفت. علاء الدوله بازگشت او را به حلوان بدانست. و او را دنبال كرد تا اينكه به بيشه‌زار و مرتع چارپايان رسيد و نزديك به ابي الشوك گرديد. ابي الشوك تصميم گرفت قصد دژ «سيروان» نمايد و در آنجا پناهنده شود. سپس از اجراي تصميم و قصد خويش
ص: 201
خودداري كرد و به علاء الدوله نامه نوشت و خاطر نشان وي كرد كه: من جز بقصد مراقبت از تو، از پيش روي تو روگردان نميشوم و قدر تو را بزرگ شمارم و عطف توجه بتو دارم. چنانچه مرا ناگزير سازي كه گريزي از آن نداشته باشم در اين صورت.
غدر من پذيرفته است و هر گاه من بر تو پيروز شوم دشمنانت بر تو طمع ورزند، و اگر تو بر من چيره شوي، قلاع و بلاد خويش تسليم پادشاه جلال الدوله، مينمايم. علاء الدوله به صلح و دوستي بوي پاسخ داد بدين قرار كه دينور از وي بوده باشد. علاء الدوله چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، برگشت و در بين راه مريض شد و درگذشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال بسبب نيامدن باران، گراني شديدي در آفريقيه پديد گرديد، كه آن را سال غبار ناميدند و تا بسال چهار صد و سي و چهار دوام پيدا كرد و مردم به استسقاء (بمصلي) رفتند.
در اين سال قزل امير غزهاي عراق در ري درگذشت و در نواحي آن بخاك سپرده شد.
در اين سال صاعد بن محمد ابو العلاء نيشابوري، استوائي قاضي نيشابور درگذشت: او مردي دانشمند و فقيه و حنفي بود. با درگذشت او رياست حنفيه در خراسان بپايان رسيد
.
ص: 202

(433) سال چهار صد و سي و سه‌

بيان درگذشت علاء الدوله بن كاكويه‌

در محرم اين سال علاء الدوله ابو جعفر بن دشمنزيار، معروف به ابن كاكويه، پس از بازگشت از بلده ابي الشوك، درگذشت. كاكويه بدين سبب باو گفته شده كه پسر دائي مجد الدوله بن بويه بود و دائي بزبان آنها «كاكويه» است. پس از درگذشت.
او، فرزندش ظهير الدين ابو منصور فرامرز كه ارشد فرزندانش بود بجاي او نشست و سپاه از او اطاعت كرد. فرزند ديگرش ابو كاليجار گرشاسف (گرشاسب) به نهاوند رفت و در آنجا اقامت گزيد و حفظش كرد و اعمال جبل را ضبط كرد و براي خود گرفت و برادرش ابو منصور فرامرز دست از او كشيد.
علاء الدوله مستحفظي داشت در قلعه نطنز، ابو منصور كس فرستاد تا آنچه از اموال و ذخاير نزد او هست بوي بفرستد، آن مستحفظ از تحويل آنها خودداري و عصيان ورزيد. ابو منصور باتفاق برادرش ابو حرب بدان صوب رفتند كه بهر كيفيتي كه ممكن است قلعه را از وي بگيرند. ابو حرب رو به قلعه بالا رفت و با آن مستحفظ در عصيان ورزي موافقت كرد و ابو منصور باصفهان برگشت. ابو حرب به غزهاي سلجوقي كه در ري بودند، پيام فرستاد و از آنها ياري طلبيد. گروهي به قاجان (كاشان بايد باشد) رفته وارد آنجا شده، شهر را غارت و تسليم ابي حرب نمودند و به ري برگشتند. ابو منصور سپاهي بدان سوي گسيل داشت كه آنجا را از برادرش بگيرد. ابو حرب اكراد و غيرهم را گرد آورد. و سركرده‌اي بر آنها گمارد و باصفهان فرستاد كه بگمان خود آنجا را بگيرد. ابو منصور هم سپاهي بمقابله آنها فرستاد. و هر دو گروه با هم تلاقي كردند و جنگيدند، سپاه ابي حرب منهزم و گروهي از افراد
ص: 203
آن اسير شدند.
ياران ابو منصور پيشروي نمودند و ابا حرب را محاصره كردند، او چون اوضاع و احوال را چنان ديد. بترسيد. و مخفيانه از قلعه به زير آمد و راه شيراز در پيش گرفته نزد پادشاه ابي كاليجار صاحب فارس و عراق رفت و تسخير اصفهان و گرفتن آن را از برادرش در نظر ابي كاليجار مستحسن وانمود ساخت. پادشاه ابي- كاليجار باصفهان رفت و آنجا را محاصره كرد. امير ابو منصور از وي جلوگيري و پايمردي نمود. نبردي چند ميان فريقين رويداد و سرانجام كار به صلح انجاميد كه ابو منصور در اصفهان باقي بماند و مقرر شد مالي هم بدهد. ابو حرب به قلعه نطنز بازگشت. محاصره قلعه تشديد گرديد، كس نزد برادرش فرستاد. و درخواست آشتي كرد. پس با هم بدين قرار صلح كردند كه قسمتي از آنچه در قلعه هست به ابو منصور بدهد، و در آنجا بحال خود باقيماند.
از آن سوي، چنانكه ياد خواهيم كرد. ابراهيم ينال كس نزد ابي منصور فرستاد.
طلب دوستي با او كرد او پاسخي بوي نداد. فرامرز بهمدان و بروجرد روي نهاد و آنجاها را تصرف كرد، سپس او و برادرش گرشاسب صلح كرده، ابو منصور همدان را بوي واگذار كرد و در بلاد متصرفي گرشاسب بنام ابي منصور خطبه خواندند و اتفاق كلمه پيدا كردند. آن كس كه در كار اين دو برادر تدبير كرد. كيا ابو الفتح حسن بن عبد اللّه بود كه كوشش در جمع كلمه و اتفاق آنها كرد.

بيان تصرف گرگان و طبرستان بوسيله طغرل‌بيك‌

در اين سال طغرل‌بيك گرگان و طبرستان را تصرف كرد. و سبب آن بود كه انو شروان بن منوچهر بن قابوس بن وشمگير ابي كاليجار بن وسيان قوهي (كوهي) فرمانده لشكر خود را دستگير كرد و مادرش را بياري مادر خود تزويج كرد. در اين هنگام طغرل‌بيك آگاه شد كه مانعي در بلاد وجود ندارد و بدان صوب رهسپار گرديد و قصد گرگان كرد. مرداويج بن بسو همراه وي بود. همينكه در گرگان به- پيكار پرداخت، آن كس كه مقيم آنجا بود. درهاي شهر بروي او بگشود و طغرل‌بيك
ص: 204
وارد شهر شد و يكصد هزار دينار جهت صلح بر اهالي مقرر داشت بپردازند و شهر را تسليم مرداويج بن بسو كرد و مقرر داشت، سالانه پنجاه هزار دينار از همه اعمال آن ناحيت بپردازد و به نيشابور برگشت.

بيان احوال پادشاهان روم‌

اينك در اينجا احوال روم را تا زمان بسيل تاكنون بيان ميكنم و گوئيم: از عادات پادشاهان روم اين بود كه روزهاي عيد بمنظور بيعت ويژه همان عيد سوار ميشدند.
چنانكه پادشاه از بازارها ميگذشت مردم را مينگريست كه آتشدانها در دست دارند و بخور در آنها ريخته دود ميكند (في المثل اسفند دود ميكردند م.) در يكي از اعياد پدر بسيل و قسطنطين سوار شدند. و يكي از بزرگان روم دختري زيبا روي داشت.
بيرون شد كه پادشاه را به‌بيند، پادشاه چون از كنارش گذشت. او را تحسين كرد و امر كرد جوياي احوال آن زيباروي شوند، و همينكه دانست كيست او را بهمسري برگزيد و دوستش داشت و از وي دو پسر متولد شد: بسيل و قسطنطنين و هر دو در كودكي درگذشتند. پس از مدتي دراز. نقفور را بزني گرفت، و لكن هر يك از ديگري بدش ميآمد. نقفور براي كشتن او طرح نقشه ريخت. و به شمقيق در اين باره پيام داد.
وي مخفيانه قصد قسطنطنيه كرد و به خانه پادشاه درآمد و متفقا شبانه او را كشتند پتريكها (روحانيون بلند پايه) حضور يافتند و اختلاف نظر و آراء پراكنده داشتند نقفور اموالي بآنان اعطاء كرد و دعوتشان به برگزيدن شمقيق نمود، پذيرفتند و او را بپادشاهي برگزيدند. هنوز صبح نشده نقفور از كاري كه خواسته بود انجام بدهد فارغ و آسوده خاطر شد و اختلافي پديد نگرديد.
شمشقيق او را تزويج كرد و يك سال با او بود. سپس از نقفور بترسيد و با مكر و فريب او را بيرون كرده و به صومعه‌اي دور دست روانه داشت، و دو فرزندش را بهمراه او كرد او سالي در آن صومعه به‌زيست، پس از آن راهبي را بديد و بوي مالي بخشيد و دستور داد. به قسطنطنيه برود و در كليساي پادشاه جاي بگيرد و مقيم شود
ص: 205
و در خورد و خوراك باندازه قوت لا يموت اكتفاء كند. و چون مورد اعتماد پادشاه قرار گرفت. و در مراسم قربان در شب عيد حضور پيدا كرد، زهري بوي بنوشاند.
راهب اين كار را كرد. همينكه شب عيد فرا رسيد نقفور با فرزندانش حركت كرده به قسطنطنيه رسيدند، در همان روز كه شمشقيق (بنا بآنچه كه گفته شد) درگذشت.
پس از او فرزند نقفور بسيل بپادشاهي رسيد، و چون صغير بود، نقفور خود تدبير امور مملكت ميكرد. بسيل همينكه بزرگ شد قصد بلغارستان كرد در بلغارستان بود كه نقفور درگذشت خبر فوت او به بسيل رسيد بيكي از خادمان خود دستور داد كه در غياب او كار ملك را تمشيت دهد.
جنگ او در بلغار چهل سال دوام پيدا كرد. بلغاريها بر او پيروز شدند. و بحال انهزام بازگشت و در قسطنطنيه اقامت كرد و شروع به تجهيزات براي بازگشت به بلغار نمود و دوباره بآنجا رفت و بر بلغارها پيروز گرديد و پادشاه آنها را كشت و خانواده و فرزندانش را اسير كرد و اهالي آنجا را به روم كوچاند و گروهي از روميان را در بلغارستان اسكان نمود. اين بلغارها غير از گروهي از آنهاست كه مسلمان شدند زيرا اينها به كشور روم نزديكتر و از مسلمانان حدود دو ماه (راه) دور هستند و هر دوي آنها را بلغاري مينامند.
بسيل مردي دادگر و نيكرفتار بود پادشاهي او هفتاد و اندي سال دوام كرد، و سپس درگذشت و پسري از خود بجاي نگذاشت و پس از او برادرش قسطنطين پادشاه شد و بماند تا اينكه او هم درگذشت و غير از سه دختر، فرزند پسري پشت سر نگذاشت خواهر بزرگتر پادشاه (ملكه) شد و با ارمانوس ازدواج كرد كه از اقارب پادشاه بود، و مدتي هم او پادشاهي كرد و همو بود كه رها را از مسلمين گرفت و متصرف شد.
ارمانوس پيش از پادشاهي مصاحبي داشت كه بوي خدمت ميكرد و فرزند يكي از صرافان و نامش ميخائيل بود، همينكه بپادشاهي رسيد، او را در داخله خانه خود همه كاره كرد. همسر قسطنطين متمايل باو شد و هر دوي آنها براي كشتن قسطنطين دسيسه كردند ارمانوس مريض شد، او را بگرمابه برده آنهم با اكراه و در آنجا خفه‌اش كردند و سپس چنين وانمود ساختند كه در گرمابه مرد. همسر قسطنطين با نارضايتي روميان با
ص: 206
ميخائيل ازدواج كرد.
ميخائيل مبتلا به عارضه صرع بود و اين بيماري ملازم زندگي او شد و چهره‌اش را بهمريخته و زشت گرديد، بعد از خودش خواهرزاده خويش كه او نيز نامش ميخائيل بود بجانشيني خود تعيين كرد و همينكه درگذشت، خواهرزاده او زمام امور كشور را بدست گرفت و نيكرفتاري كرد، و خانواده دائي و برادرانش را كه دائي او بودند دستگير كرد و در اين سال (سال سي و سه، بعد از چهار صد هجري) سكه بنام خود زد، سپس زن خود را كه دختر پادشاه بود احضار كرد و از او خواست راهبه بشود و خويشتن از پادشاهي خلع نمايد. وي حاضر نشد اين كار را بكند، او را به زد و بجزيره در دريا تبعيدش كرد سپس تصميم بدستگير پتريك (روحاني بزرگ) گرفت تا از تحكمات و مداخلات او راحت شود، زيرا قادر به مخالفت با وي نبود. از او خواست ضيافتي در كليسائي در خارج از شهر قسطنطنيه براي پادشاه برپادارد. پتريك خواست او را پذيرفت و بآن كليسا رفت كه آنچه پادشاه خواسته تدارك بيند، پادشاه گروهي از روسها و بلغارها را بآن محل فرستاد و به پنهاني با قتل پتريك با آنها موافقت كرد. آنها شبانه قصد او كردند و در كليسا محاصره‌اش كردند. مال بسياري بآنها بخشيد و مخفيانه از آنجا بيرون آمد و قصد كليساي ويژه‌اي كه ساكن آن بود نمود، و ناقوس را بصدا درآورد، روميان بر وي گرد آمدند. وي آنان را دعوت به عزل پادشاه نمود، روميان دعوتش اجابت كردند، و پادشاه را در خانه‌اش محاصره نمودند پادشاه كس فرستاد و همسر خويش را از جزيره‌اي كه بآنجا تبعيدش كرده بود بخواست و او را تشويق و ترغيب كرد كه آن مخالفان را رد كند، او اين كار را نكرد. پس او را روانه بكليساي بزرگ كرد كه راهبه باشد.
از آن سوي پتريك و روميان زن وي را از پادشاهي خلع نمودند و خواهر صغيره او را كه نامش «تذوره» بود بپادشاهي نشاندند و خدمتگزاران پدرش بخدمت او گماردند كه تدبير امور كنند و ميخائيل را دستگير و چشمان او را ميل كشيدند و جنگ ميان مردم قسطنطنيه بين كسانيكه نسبت به ميخائيل تعصب ميورزيدند و متعصبين تذوره و پتريك رويداد، و هواخواهان تذوره پيروز شدند و اموال طرف
ص: 207
ديگر را غارت كردند.
از آن سوي روميان نياز بوجود پادشاهي داشتند كه امور و شئون كشور را تدبير و اداره كند. نام گروهي را كه شايستگي براي پادشاهي داشتند، روي تكه كاغذهائي بنوشتند، و هر تكه كاغذي را در گلوله‌اي از گل نهادند، و بوسيله آن گلوله‌هاي گليني كه كسي نميدانست در كاغذي كه جوف آنست نام چه كسي نوشته شده (استقراع) نمودند و نام قسطنطين درآمد پس او را پادشاه كردند، و ملكه بزرگ با او ازدواج و خواهر كوچكش «تذوره» با مالي كه باو دادند. خود از تخت بزير آمد (از حقوق پادشاهي چشم پوشيد) و قسطنطين در سال چهار صد و سي و چهار در ملك مستقر گرديد يك نفر رومي بنام ارميناس عليه او خروج كرد و مردم را دعوت بخود نمود هواخواهانش افزون شدند و به بيست هزار نفر رسيدند. قسطنطين كار وي را با اهميت تلقي كرد و سپاهي انبوه بسوي او گسيل داشت و آن سپاه بر ارميناس خارجي ظفر ياب گرديد و او را كشتند و سرش بريده به قسطنطنيه فرستادند و از اعيان هواخواهان او يكصد تن اسير شدند و آنها را در بلد بگرداندند و سپس آزادشان كرده و هزينه راهي بآنها داده و امر كردند بهرجا كه خواهند بروند.

بيان فساد حال دزبري در شام و نابساماني كارها در بلاد

در اين سال كار انوشتكين دزبري نماينده المستنصر باللّه فرمانرواي مصر در شام به فساد و تباهي كشيد، و احترام پادشاهان را نسبت بخود و هيبت او در نظر روميان باعث شده بود كه بر مخدوم خود (المستنصر باللّه) بزرگي فروشد.
وزير ابو القاسم جرجرائي بر وي رشك برده قصد او داشت و لكن راهي براي اينكه بلائي بر او وارد آورد پيدا نميكرد. سپس چنين اتفاق افتاد كه نسبت بدبيري از دبيران دزبري كه نامش ابو سعد بود، سعايت كرد و درباره او گفته شد كه دزبري را متمايل بجهتي غير از مصريان مينمايد. به دزبري نوشته شد او را تبعيد كند او اين
ص: 208
امريه را اجراء نكرد و از او دچار وحشت شدند، جرجرائي حاجب دزبري و غيره را گمارد كه عليه او بمخالفت اقدام كنند.
ديگر اينكه گروهي از لشكريان بمصر رفتند و از دزبري به جرجرائي شكايت كردند، وزير آنها را از سوء نيت او نسبت بخودش آگاه كرد و آنان را بدمشق باز- گرداند و دستور داد كه سپاهيان را بر وي بشورانند و آنها در بازگشتن از مصر بدمشق همين كار را كردند.
دزبري جريان امر را احساس كرد. و آنچه در دل داشت آشكارا كرد و نماينده جرجرائي را نزد خود خواند و دستور داد باو توهين كرده او را بزنند، سپس به گروهي از سپاهيان كه ملازم خدمت او بودند ارزاق‌شان بداد و از دادن معاش بقيه جلوگيري كرد، و اين عمل او اسباب برانگيخته شدن محرومان از معاش گرديد و با آنچه كه از مصر بآنها نوشته شده بود، آزمندي‌شان نيرو يافت. و بر وي شوريدند، و قصد كاخ دزبري كردند دزبري خود در خارج از شهر بود. مردم عامه هم دنبال آن سپاهيان شورشي راه افتادند كه تاراج كنند، و سپاهيان شورشي جنگيدند، دزبري ضعف و زبوني خود را بدانست و مكان خود را ترك نمود، و چهل تن از غلامان و آنچه ميتوانست از چهار پايان و اثاث برداشت و با خود برد، بقيه تاراج شد. وي از آنجا به بعلبك رفت پاسداران آنجا از ورود او جلوگيري كردند و آنچه هم كه توانستند از اموال او بربايند ربودند، گروهي از افراد سپاهي بدنبال دزدي و همراهانش براه افتاده و آنچه ميتوانستند از مال او تاراج ميكردند.
دزبري از بعلبك به شهر حماة رفت، در آنجا هم مردم از ورودش بشهر جلوگيري كردند و جنگيدند، وي به مقلد بن منقذ كناني الكفر طائي نامه نوشت و او را بخواست.
مقلد پذيرفت و با دو هزار مرد از كفر طاب و غيرها نزد او رفت و دزبري در حمايت انجمع به حلب رفت و وارد آنجا شد و مدتي اقامت كرد و در نيمه جمادي الاولي در اين سال درگذشت.
همينكه وي درگذشت، امور در بلاد شام به تباهي كشيد و شيرازه كارها گسيخته شد، و اعراب طمع كردند و از نواحي سر برآوردند. حسان بن مفرج طائي در فلسطين و
ص: 209
معز الدوله بن صالح كلابي در حلب بيرون شده خروج كردند. معز الدوله قصد حلب كرد و شهر را محاصره و تصرف كرد. همراهان دزبري در قلعه شهر مانده تسليم نشده جلوگيري كردند و بمصر نامه نوشته طلب ياري نمودند كسي آنها را ياري نكرد.
سپاهياني كه در دمشق بودند و سركرده آنها حسين بن احمد بود كه بعد از دزبري توليت امور را عهده گرفت سرگرم جنگ با حسان شدند. مرگ و مير ميان آنهايي كه در قلعه مانده بودند شيوع پيدا كرد، با گرفتن زينهار و تأمين آنجا را تسليم معز الدوله نمودند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال پادشاه ابو كاليجار از فارس سپاهي از راه دريا به عمان گسيل داشت. در آنجا ساكنان عصيان ورزيده بودند. آن سپاه اعزامي به صحار شهر عمان رسيدند و آنجا را متصرف شدند و كسانيكه از طاعت سرپيچي كرده بودند. به طاعت بازگرداند. و امور در نصاب خود استقرار يافته و سپاهيان بفارس برگشتند.
در اين سال ابو نصر بن هيثم حليق قصد بطايح كرد و آنجا را تصرف و غارت نمود. سپس كار او در آنجا بر اين پايه استوار گرديد كه مالي به جلال الدوله بپردازد.
در اين سال ابو منصور بهرام بن مافنه درگذشت. او ملقب به العادل و وزير پادشاه ابي كاليجار و مولدش بسال سيصد و شصت و شش و مردي با حسن سيرت بود. وي در فيروز آباد كتابخانه‌اي تأسيس كرد كه در آن هفت هزار جلد كتاب گرد آورد و چون درگذشت بعد از او مهذب الدوله ابو منصور هبة اللّه بن احمد فسوي (فسائي) بوزارت رسيد.
در اين سال گروهي از بلغاريان ببغداد رسيدند و ميخواستند به حج بروند. از جانب ديوان اقامتگاههاي وافري برايشان ترتيب داده شد. از يكي از آنان پرسيده شد كه:
از كدام ملل بلغاري هستيد؟ بپاسخ گفت: قومي هستند كه بين تركها و صقالبه (سيسيلها) بدنيا آمدند و شهر آنها در اقصاي ترك ست و كافر بودند و دير زماني نميگذرد كه مسلمان شداند. آنها بر مذهب ابي حنيفه رضي اللّه عنه بودند.
در اين سال ميخائيل پادشاه روم درگذشت و بعدا ازار برادرزاده‌اش كه او نيز
ص: 210
ميخائيل ناميده ميشد پادشاه شد. و در جمادي الاخره اين سال ابو الحسن محمد بن جعفر جهرمي شاعر درگذشت هموست كه گفته است:
«يا ويح تلبي من تقلبه‌ابدا يحن الي معذبه»
«قالوا: كتمت هواه عن جلدلو ان بي رمقا يحت به»
«بأبي حبيبا غير مكترث‌عني و يكثر من تعتبيه»
«حسبي رضاه من الحياة و ماقلقي و موتي من تغضه» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: اي داد بر دل من كه همواره از جفاي دلدار مينالد. بمن گفتند: با خويشتن داري عشق او پوشيده بدار. هر گاه مرا تواني بود بزبان ميآوردم، فدايش شوم كه دلبندم در بند من نيست و بدرشت گوئي ميفزايد، من در زندگاني رضاي او خواهم و چه پريشاني مرا بايد چون مرگ من از خشم او باشد.
ميان او و مطرز هجوياتي بوده است
.
ص: 211

(434) سال چهار صد و سي و چهار

بيان تصرف شهر خوارزم بوسيله طغرل‌بيك‌

چنانكه پيشتر گفتيم، خوارزم از جمله متصرفات قلمرو پادشاهي محمود بن سبكتكين بود و چون او درگذشت، به فرزند وي مسعود رسيد و حاجب پدرش محمود التونتاش كه از بزرگان امراي دستگاه محمودي بود. حكمران كل آنجا بود.
و خوارزم را براي محمود و بعد هم فرزندش مسعود سرپرستي مينمود. چون مسعود سرگرم بكار برادر خود محمد بقصد گرفتن ملك از او گرديد، امير علي تكين حكمران ما وراء النهر قصد خوارزم كرد و پيرامون بلاد را بخرابي و تاخت و تاز كشيد.
همينكه مسعود از كار برادرش فراغ بال پيدا كرد. و پادشاهي مر او را مسلم و مستقر گرديد، در سال چهار صد و بيست و چهار به التونتاش نامه نوشت و او را مأموريت داد كه قصد متصرفات علي تكين نموده و بخارا و سمرقند را بگيرد.
و در ضمن سپاهي انبوه بياري او روانه كرد و التونتاش از جيحون گذشت و آنچه از بلاد علي تكين ميخواست بگرفت و علي تكين از پيش روي او دور شد.
التونتاش در بلادي كه فتح كرده بود اقامت گزيد. و ملاحظه نمود كه درآمد آن وافي براي سپاهيانش نيست زيرا كه او ميخواست همواره سپاهي بزرگ و انبوه زير فرمان داشته باشد كه از ايلغار تركان جلوگيري كند. پس به مسعود. در اين باره نامه نوشت و اجازت خواست كه به خوارزم بازگردد و مسعود اجازه داد. همينكه بازگشت. علي تكين غافلگيرانه خود را بدو رساند. التونتاش وي را سخت در فشار گذاشت و او بدژ دبوسيه رفته پناهنده شد و التونتاش محاصره‌اش كرد و نزديك بود دژ را مسخر كند، علي تكين بوي نامه تضرع آميز نوشت طلب عطوفت او كرد.
التونتاش از آنجا حركت كرد و بخوارزم بازگشت.
ص: 212
در آن گير و دار، التونتاش زخمي شده بود و چون بخوارزم بازگشت بيمار شد و درگذشت و سه پسر از خود بجاي گذاشت: هارون، رشيد و اسماعيل، و همينكه درگذشت وزير او ابو نصر احمد بن محمد بن عبد الصمد، زمام كارها قبضه و ضبط بلد و حفظ خزائن و غيرها نمود و مسعود را آگاه ساخت. مسعود، فرزند ارشد التونتاش هارون را كه نزد مسعود ميزيست. بحكمراني خوارزم منصوب كرد و او را روانه آنجا كرد.
اتفاق چنين رويداد كه در آن اثناء ميمندي وزير مسعود درگذشت. مسعود ابا نصر بن محمد بن عبد الصمد را از خوارزم بخواست و او را وزير خويش كرد. ابو نصر فرزند خود عبد الجبار را نزد هارون گذاشت و او را وزير كرد و نزد مسعود رفت.
ميان هارون و عبد الجبار تنافري بوجود آمد كه در دل هارون ريشه پيدا كرد و ياران هارون دستگيري عبد الجبار و عصيان ورزيدن بر مسعود را بنظرش مستحسن وانمود كردند و هارون در رمضان سال چهار صد و بيست و پنج، عصيان آشكارا كرد و ميخواست عبد الجبار را بكشد، وي خود را از نظر او پنهان ساخت. دشمنان پدر عبد الجبار بملك مسعود گفتند كه ابا نصر با هارون درباره عصيان بر او توطئه كرد.
و پنهان شدن فرزندش (عبد الجبار) هم نيرنگي بيش نيست. مسعود متوحش گرديد ولي ابراز آن نكرد.
مسعود تصميم گرفت از غزنه به خوارزم برود و از غزنه عزيمت نمود و آن موقع فصل زمستان بود. و نتوانست قصد خوارزم كند، پس به گرگان در طلب انوشروان بن منوچهر شد تا در ازاء آنچه بهنگام اشتغال او در جنگ با ينالتكين در هند كرده با وي مقابله كند. موقعي كه مسعود در گرگان بود نامه عبد الجبار بن ابي نصر درباره كشته شدن هارون بدستش رسيد و خبر داده بود كه بلاد به طاعت او بازگشته‌اند.
عبد الجبار در ابتداي مخفي شدن و استتار خويش براي قتل هارون فعاليت ميكرد و گروهي بر وي گمارد كه او را بكشند. و هارون را بهنگام بيرون شدن براي شكار همان گماشتگان نامبرده شده كشتند. و عبد الجبار بيدرنگ بحفظ شهر اقدام كرد.
همينكه مسعود از محتواي نامه عبد الجبار آگاه شد، بدانست كسانيكه
ص: 213
حرفهائي درباره پدرش (ابن عبد الصمد) ميزدند باطل و پوچ بود و اعتماد نسبت باو اعاده شد. عبد الجبار روزي چند به‌پائيد و پس از آن غلامان هارون بر او ريخته وي را كشتند، و شهر را تسليم اسماعيل بن التونتاش نمودند. «شكر» خادم پدرش (التونتاش) بكارهاي او اقدام كرد و بر مسعود عصيان ورزيدند. مسعود به شاه ملك بن علي يكي از اصحاب خود در اطراف نواحي خوارزم نوشت كه قصد خوارزم كند و آنجا را بگيرد. شاه ملك بدان صوب روان شد شكر و اسماعيل با وي جنگيدند و از ورود او بشهر جلوگيري كردند، شاه ملك آنها را هزيمت داد و شهر را بگرفت.
شكر و اسماعيل نزد طغرل‌بيك و داود سلجوقي رفتند و پناهنده بآنها شده و طلب ياري كردند. داود (سلجوقي) با آنان رو بخوارزم عزيمت كرد. شاه ملك با آنان تلاقي كرده و جنگيد و منهزمشان كرد. همينكه ماجراي قتل مسعود و آن رويدادها رخ داد.
و مودود بپادشاهي رسيد، شاه ملك به طاعت مودود درآمد و با وي به صفا رفتار نمود، و هر يك بدرستي ديگري متمسك شدند.
پس از آن طغرل‌بيك بخوارزم رفت و آنجا را محاصره و تصرف نمود و شاه ملك از پيش روي او بهزيمت رفت. و اموال و ذخايري كه داشت بهمراه برد.
و در دشت. بدهستان رفته و از آنجا به طبس نقل مكان كرد، سپس از طبس به اطراف كرمان و از آنجا به آباديهاي تيز و مكران رفت. چون بدان ناحيت رسيد، چنين دانست كه بسبب دوري مسافت، كس را دسترس باو نخواهد بود و خود را ايمن دانست. ارتاش برادر ابراهيم ينال و پسر عم طغرل‌بيك، از جايگاه او خبردار شد و با چهار هزار سوار رزمجو قصد او كرد. و بر وي بتاخت و اسيرش كرد و آنچه هم با خود بهمراه داشت گرفت، سپس برگشته و او را تسليم داود نمود. و داود از غنيمت اموال او بهره‌مند گرديد، بعد از آن داود ببادغيس نزديك به هرات رفته و هرات را محاصره كرد. زيرا كه هراتيان تا اين زمان از ورود آنها جلوگيري و از شهر خود دست نكشيده و بر طاعت مودود بن مسعود ثبات قدم نشان داده بودند و اهالي هرات با آنكه تركان سواد اطراف شهر آنها را بخرابي و دمار كشيده بودند، شهر را حفظ كردند و آنچه آنها را وادار بچنان پايداري كرده بود ترس از جنگ با
ص: 214
غزها بود.